سلامت نیوز: از دست رفتن غرور و شخصیت و پایمال شدن جایگاه انسانی ناشی از بیکاری و قطع منبع درآمد خانوارها به زخم کهنهای در روح و روان فرد تبدیل شده و در صورت بیتوجهی مداوم و عدم درمان به رشد و گسترش انواع مشکلات اجتماعی نظیر قتل، غارت و... می رسد
به گزارش سلامت نیوز، روزنامه فرهیختگان نوشت: به لطف فاصله زیاد و ترافیکهای اعصــــاب خردکــن پایتخــت، بهخصوص محدوده محل کار من و همین وسط شهر خودمان، گاهی اوقات برای اینکه دیر به خانه نرسم و مجبور نشوم که نرسیده دوباره برگردم و چند ساعتی را هم در کنار خانواده بنشینم، از موتورسیکلت و پیکهای ایستاده زیر پل حافظ، تقاطع جمهوری استفاده میکنم. اگر شرایط خاص باشد، بارانی و شلوغتر از همیشه، قیمتها بالاست و در شرایط عادی هم کمی راه میآیند اما چند سالی است آنقدر تعدادشان زیاد شده که شرایط مزایده برای مسافر پیش میآید اما نه برای قیمت بالاتر که هرکس با خواست مسافر موافقتر و به آن نزدیکتر بود، سوار آن موتور میشود و به مقصد میرود.
همین چند شب پیش که خیلی هم عجله داشتم و باید زود به خانه میرسیدم، یکی از این موتوریها را انتخاب کردم و با هم حرکت کردیم، میدانست عجله دارم چراکه گفته بودم اما یکدفعه سرعتش کم شد، در خط ویژه حرکت میکرد اما شاید گاهی آرامتر از اتوبوسها، شروع به صحبت کرد: «من تو خیابون شانزهلیزه یک دهنه مغازه داشتم، لباس میفروختم، نزدیک چهارراه استانبول هم یک تولیدی داشتم. از بچگی چون پدرمون این کار رو داشت ما هم واردش شدیم، انصافا هم کارمون خوب بود. پدرم سه دهنه مغازه تو همون شانزهلیزه داشت و البته ما اوایل شاگردیش رو میکردیم و بعد دیگه روی پای خودمون وایستادیم و هر کدوم از داداشها یا تولیدی زدیم یا مغازه باز کردیم و منم چون تقریبا زرنگتر بودم، هم تولیدی داشتم و هم مغازه. یکی از داداشام که هم طراح لباس برای تولیدی من و هم برای چندتا برند معروف داخلی بود وقتی بازار به این وضع افتاد رفت استرالیا، چندتا نمونهکار برای یکی از آشناهامون که اونجا بود فرستاد و اونم براش کار پیدا کرد، هرچند دوست نداشت اما رفت، به این دلیل که خانواده ما مذهبی بودن و تو طراحیهاش این قضیه نمود داشت و میگفت اگر بره معلوم نیست چی ازش بخوان و دوست ندارم طراحیهام از فضایی که دوست دارم خارج بشه، خلاصه دیگه نشد که بمونه و رفت، بقیه ما هم اوضاعمان بهتر نیست. پدرم چون بازاری قدیمی بوده دو دهنه از مغازههایش رو اجاره داد، چون براش فایده نداشت و فروشش اومده بود پایین و الان تو همون یک دهنه مغازهاش خرج زندگیش رو به زور در میاره اما من کلا تولیدیام شده بود ضرر و اون رو اجاره دادم به یکی از دوستام ماهی سه میلیون تومن که اونم چندماهه به زور و یکی درمیان داره ماهی یکونیم میلیون بهم میده اون یکی مغازمم مجبور شدم بفروشم و حالا دارم با موتور مسافرکشی میکنم. کسی جز زنم نمیدونه، خودم نخواستم کسی بفهمه که به این روز افتادم آخه ما قرار بود رو پای خودمون بایستیم و پدر و مادر و داداشام بفهمن خیلی ناراحت میشن. با این حال بازم خرج زندگی خیلی زیاده. بچم الان نزدیک یک سالشه و خرج شیرخشک و پوشک و لباس و این چیزاش خیلی زیاد میشه. سوای این با زنم فروشگاه میریم و مقداری گوشت و چند قلم وسیله میخریم یکدفعه میشه۳00،۲۰۰ هزار تومان، خب این خیلی زیاده و فشار خیلی رومون هست. اما نمیذارم زندگی اینطور بمونه، من که تازه 32 سالمه و خب خیلی از روزای خوشم از بین رفت به خاطر همین بازاری که قاچاق و رانت و دزدی نابودش کرده اما نمیذارم بچهام هم بد زندگی کنه، اون داداشم که گفتم استرالیاست بهم گفته اینجا فضا برای تو مهیاست و اگر زرنگ باشی میتونی شرایط خوبی داشته باشی، اردیبهشت هم برای مصاحبه با یک شرکتی میرم اونجا، دوست ندارم بچهام بفهمه چه بلایی سر من اومده. دوست دارم اون زندگی آرومی داشته باشه.»
گرم صحبت بودیم و لابهلای حرفها یکسری چیزهای تخصصی درباره پارچه و افزایش قیمت و نوع دوخت و اینها میگفت که به گفته خودش اوضاع فاجعهبار بود و همین صحبت کردنها باعث شد که نفهمم راهی که نهایتا 20 دقیقه با موتور طول میکشید الان 30 دقیقه گذشته است و ما تازه کمی از میانه راه جلوتر آمدیم. اما دیگر اصراری برای زود رسیدن نداشتم، حرفهایش نمیشود گفت جالب، چراکه دردناک بود ولی شنیدنی اما واقعی. این اولین موتوری از اسب افتاده نیست و نبود، لیسانس، فوقلیسانس، مغازهدار، تولیدیدار، کارگاهدار، معلم و... هم در بینشان یافت میشود، به قول همین موتورسوار، هیچکس جز از سر اجبار و بدون سابقه این کار را انتخاب نمیکند که هرلحظه معلوم نیست چرخ موتورش بترکد، لیز بخورد یا هر اتفاقی که در نهایت خانوادهاش بیسرپرست شود. میگفت: «بیکاری یک عدهای رو دزد کرده، یک عدهای رو قاچاقچی و موادفروش، یک عده قاتل و... ماهم که هنوز نصیحتهای پدرانه تو گوشمون هست سعی کردیم که کج نریم و سالم پول دربیاریم، هرچند سخت.»
خودکشی
آقا ایرج، همسایه چند کوچه آن طرفترمان که به لطف فامیلیت دورادور ارتباطی باهم داریم دو ماه پیش پسرش را از دست داد. مهدی 23 ساله که اگر ادعا نکنم دوست نزدیکی برایم بود، کاملا میشناختمش. پسر خوشچهره و آرامی بود به جز این اواخر که کارگاه پدرش در منطقه کمرد نزدیکهای جاجرود تعطیل شده بود و آقا ایرج نیز ورشکست شد. کارگاه آبکاری و پرداختکاری داشتند و قطعات فلزی، استیل و... را آبکاری میکردند و به شرکتهای بزرگ میفروختند، سفارش میگرفتند و وضع زندگیشان اگر به ظاهر توجه کنیم و آن ماشین شاسی بلند و خانه چند طبقه را ملاک قرار دهیم بد نبود اما خب بد بود چون همهاش را طی چند ماه از دست دادند، موهای سفید آقا ایرج زیادتر شده بود و همسرش هم سکته کرده بود، بچهها هم اوضاع خوبی نداشتند. مهدی این اواخر پیش ما نبود، بود اما کم، میگفتند با یک دختر خانمی نامزد کرده است و درگیر همین قضایای پیش از عقد است اما انگار بعد از ورشکستگی پدرش، خانواده آن دختر خانم کمی سست شده بودند و مهدی هم خیلی اذیت شده بود. مادرش میگفت: «زیاد خانه نمیآید، اوایل سعی میکرد به ما دلداری بدهد اما چون خودش هم پیش پدرش کار میکرد، جز همین ماشین زیر پایش دیگر چیزی نداشت و بیکار شده بود، برایش هم سخت بود که بعد از این همه کار و تجربه در کنار پدرش زیردست کسی کار بکند اما با این حال به یک کارگاهی رفته بود. آنجا هم یکی در میان ماهی یک میلیون و200 هزار تومان کمی بیشتر یا کمتر به او حقوق میدادند و روزگارش سخت میگذشت و حالا دیگر شبها هم خانه نمیآید همهاش میگفت دختری که دوست دارد را از دست داده، خانوادهاش مخالفت میکنند و اینطور حرفها تا اینکه یک روز بعدازظهر بود، آمد خانه و یک دوش گرفت و کنار من نشست، حرفهای عجیبی میزد، همهاش میگفت که ما را دوست دارد، من، پدرش و خواهرش را خیلی دوست دارد. کمی پول ذخیره داشت و آن را به من داد و به اتاقش رفت، نزدیکیهای اذان مغرب بود که رفتم تا بهش سر بزنم، دیدم که روی زمین افتاده، من که حال و روز خوبی نداشتم، فقط یادم میآید که یک جیغ بلند کشیدم و بعد هم که چشم باز کردم در بیمارستان بودم، مهدی خودکشی کرده بود، بعد از کالبدشکافی گفتند که قرص برنج خورده و خودش را کشته است. مهدی بعد از بیکاری و ورشکستگی پدرش خیلی شکست، خیلی افسرده شده بود و این وضعیت بعد از بههم خوردن ماجرای نامزدی و مخالفت خانواده دختری که دوست داشت بدتر هم شد. پدر مهدی خیلی تولیدکننده خوبی بود، وضع زندگیمان هم خوب بود، دستمان به خیر هم میرفت و اوضاع با خراب شدن بازار یکدفعه اینطور شد، نمیتوانم باور کنم. به خاطر بیکاری هم خودم به این وضع بیماری گرفتار شدم، هم فرزندم کشته شد و هم همسرم... دخترم هم که سنی ندارد، مدرسه میرود، آینده او معلوم نیست چه میشود.
عید امسال که با خانواده به شهرمان رفته بودیم، قصد بازدید از روستایی که اصالتا اهل آنجا هستیم را داشتیم. یک امامزادهای دارد که همان جا قبرستان اصلی روستا هم هست. آقا ایرج اینها هم اهل همین جا هستند. از در امامزاده نجف که وارد شدیم، ساعت حدود 6 بعدازظهر، میخواستم سری هم به قبر مهدی بزنم، از دور دیدم انگار کسی روی قبر خوابیده است، نزدیک شدم دیدم آقا ایرج بود ما را که دید بلند شد و گفت: «این تمام امید زندگی من بود، من برای مهدی چیزی کم نگذاشته بودم، آرزوی دامادیاش را داشتم. اما بیکاری چه بلایی به سرمان آورد. پسر دسته گلم را ازم گرفت، حتی کسی تشییع جنازهاش نیامد(راست میگفت یک باوری در این منطقه و شاید خیلی جاها هست که به تشییع کسی که خودکشی کرده است نمیروند) من نمیتوانم هنوز باور کنم که مهدی را ندارم.»
این شد ماحصل 50 سال زندگی پدری که تمام تلاشش را برای رونق زندگی خود و فرزندانش کرده بود و حالا نه زندگی بسامانی داشت و نه فرزندش در کنارش بود آن هم برای بیکاری.
انتقام و آسیب به دیگران
حدود ساعت یک وپنج دقیقه بامداد روز 14 فروردین، قهوهخانهای در کوی علوی به دست یک نوجوان 17 ساله به آتش کشیده شد. در این حریق که به اذعان یکی از نجات یافتگان ابتدا گسترده نبود و ناگهان فراگیر شد، 11 نفر جان خود را از دست دادند و چندین نفر به اضافه چند آتشنشان دچار سانحه سوختگی شدند. پلیس که بعد از تحقیقات متوجه عمدی بودن این حادثه شد به جستوجوی مظنون پرداخت و چند ساعت بعد این نوجوان را دستگیر کرد. او در بازجویی و علت اقدام به چنین عملی گفت از مدتی قبل در قهوهخانه شوهرخالهاش کار میکرده اما بهتازگی و بهخاطر اختلاف با وی از آنجا اخراج شده بود. به همین دلیل از شوهرخالهاش کینه به دل گرفته و بعد از اینکه چندبار او را تهدید به انتقامجویی کرده بود، درنهایت با تهیه بنزین راهی آنجا شده و قهوهخانه را به آتش کشیده و پا به فرار گذاشته است. اقدام و انتقامی که به قیمت از دست رفتن چند جوان و فرد حاضر در قهوهخانه تمام شد. چند ساعت بعد و چند کیلومتر آن طرفتر، در پایتخت، کارمند اخراجی یکی از شرکتهای تولیدی در تهران برای انتقامگیری به محل کار سابقش رفت و چهار خودرو را به آتش کشید. در جریان جستوجوی چرایی این حادثه نیز مشخص شد که کارمند اخراجی به دلیل عدم وصول مطالبات و فشار روحی ناشی از این اخراج و همین مطالباتش دست به این اقدام زده است.
زنگ خطری را که مدتهاست به صدا درآمده بشنویم
در این گزارش سه روایت مختلف را از نشت تبعات اجتماعی و روانی بیکاری و گذران سخت زندگی در جامعه و در بین افراد مختلف بیان کردیم. در یکی از آنها که یک تولیدکننده پوشاک کارگاه تولیدی و مغازه لباس فروشیاش را از دست رفته میدید، پنهان از چشم خانوادهاش و برای تامین مخارج زندگی به مسافرکشی با موتور روی آورده است. بعد با یک تولیدکننده و کارگاهدار قدیمی آبکاری و پرداختکاری مواجهیم که تمام اندوخته مالی و تجربی خود را طی چندماه و بر اثر فشار اقتصادی و بیماری بازار از دست میدهد و در نهایت سرایت این فشار و سایر موضوعات به اعضای خانواده فرزندش خودکشی میکند. درنهایت هم فوران عقدههای شخصی ناشی از عدم توجه کارفرما به کارگر و اخراج و توهین و عدم وصول مطالبات به جنون میکشد و 11 فرد بدون کمترین دخالتی در ایجاد چنین جریانی جان خود را از دست میدهند و اینها همه زنگ خطری را برای سیاستگذاران و مسئولان و متولیان ایجاد شغل و تامین صحیح گذران معیشتی زندگی مردم به صدا در میآورد که در صورت عدم رسیدگی و کنترل این وضعیت اتفاقات تهران و اهواز آخرین نوع تسویهحسابهای ناشی از فشار بیکاری نخواهد بود و باید رعشه رخداد دوباره آن بر تن مردم و مسئولان باقی بماند.
نظر شما